توضیحات
I Fell In Love With Hope
Against the unforgiving landscape of a hospital, I fell in love with a mischievous, sun-eyed boy who became my only joy in that desolate place. That’s what made it all the more soul-crushing when he committed suicide in front of me.
Since then, I’ve sworn never to love anyone again. With three exceptions: My friends, Sony, Neo, and Coeur, a little gang of rebellious, dying kids. Sony leads the charge with the air of freedom and only one lung to breathe it. Neo, a bad-tempered and wheel-chaired writer, keeps track of our great deeds from stealing to terrorizing our nurse. Coeur is the beautiful boy, the muscle, the gentle giant with a failing heart.
Before death inevitably knocks down our doors, my thieves and I have one last heist planned. A great escape that will take us far from abusive parents, crippling loss, and the realities of our diseases. So what happens when someone else walks through the door? What happens when a girl joins our party and renders me speechless with her mischievous smile? What happens when she has suns in her eyes, and as terrified as I am to lose again, I start to fall?
درباره کتاب I Fell In Love With Hope
در برابر چشم انداز ناخوشایند بیمارستان، عاشق پسری شر و شیطون با چشمانی به درخشانی آفتاب شدم… که تنها دلخوشی من در این مکان غمزده و متروک شد. و ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که او در برابر چشمانم خودکشی کرد و روح و روانم بیشتر متلاشی شد. از آن زمان با خودم عهد بستم که دیگر هیچ کسی را دوست نداشته باشم. به استثنا سه چیز: دوستانم، سونی، نئو و کور.
گروه کوچک و گنگی از بچه های سرکش که با مرگ در حال مبارزه بودند. برایتان سوال پیش آمده که این ها چه کسانی هستند؟ خب، “سونی” به کمک تنفس هوای کپسولی و تنها با یک ریه زندگی را پیش میبرد. “نئو” که یک نویسنده ی بداخلاق است، روی صندلی ویلچر می نشیند و آمار خرابکاری های بزرگمان مانند دزدی و پیچاندن پرستارانمان را دنبال می کند. و “کور” پسر زیبا، با هیکلی درشت به مانند غولی مهربان می ماند اما قلبی به شدت ناتوان دارد.
قبل از اینکه فرشته ی مرگ به ناچار درب های زندگیمان را بکوبد. من و همدستانم برای آخرین خرابکاری برنامه ریزی کرده ایم. ما برنامه ی فرار مفصلی را چیده ایم! فرار از دست والدین بدسرپرست، درد عمیق و فلج کننده و واقعیت های بیماری و فضای اطرافمان… اما.. اما چه اتفاقی افتاد؟ چه اتفاقی افتاد وقتی که دختری با چشمان آفتابی از در وارد شد و به جمع ما پیوست و من را مات و مبهوت کرد…