توضیحات
وارث
در کتاب چهارم مجموعه ی انتخاب، داستان عاشقانه ی فریبنده ای به همراه نسل جدیدی از شخصیت هایی که انسان را در حیرت فرو می برند، در انتظار شماست.
به بازوی آرن تکیه داده بودم و در باغ قدم میزدیم: «بنابراین، گمونم تونستم برای مدتی حواس همه رو پرت کنم.»
آرن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و بهزور جلوی خودم را گرفتم که او را نزنم:
«ببینیم و تعریف کنیم. خب حالا چطور بود؟»
و بالاخره او را زدم:
-ای خوک کثیف! یه بانو هیچوقت این چیزا رو تعریف نمیکنه.
-آره؟ یه بانوی واقعی دستور میده در تاریکی از ابراز علاقهی خواستگارش عکس بگیرن؟
شانه بالا انداختم: «بههرحال جواب داد.»
عکس من و کایل همانطور که پیشبینی میکردم مثل بمب صدا کرد. به نظر کمی عجیب بود که مردم ولع چنین چیزی را داشته باشند؛ اما تا وقتی راضی و خرسند بودند اهمیتی نداشت. هرچند عکسالعملها نسبت به آن متفاوت بود. تعداد زیادی از روزنامهها آنرا خوب میدانستند؛ ولی اکثراً از اینکه به همین زودی رقابت را به آن مرحله رساندهام ناخشنود بودند. حتی یکی از مجلههای زرد جدالی لفظی بین دوتا از گزارشگران مشهورش به راه انداخت بود. یکی اعتقاد داشت؛ چون به این زودی وادادهام بیبندوبار هستم و دیگری میگفت این حرکت معنیدار و زیباست؛ چون کایل را از بدو تولدم میشناختم.
سعی کردم اهمیتی ندهم، بهزودی موضوعات مهمتری برای صحبت پیش میآمد.
رو به آرن برگشتم:
-داخل روزنامهها رو هم گشتم، حتی یه گزارش از معضلات طبقات اجتماعی سابق نبود.
– پس برنامت برای امروز چیه؟ میری دوباره اشک پسرا رو دربیاری؟
چشمانم را تاب دادم: «فقط یکیشون بود؛ و نمیدونم، شاید امروز با هیچکدوم ملاقات نکنم.»
آرن درحالیکه مسیر حرکت را عوض میکرد، سریع گفت: «نخیر. ببین ایدلین، اگه قراره بهزور تو رو از این مسیر رد کنم و به سلطنت برسونم بگو زودتر انجامش بدم. ناسلامتی تو قبول کردی در مراسم انتخاب شرکت کنی.»
دستم را از بازوی او جدا کردم:
– دست خودم نیست، احساس میکنم برای پدر اصلاً اینقدر سخت نبوده.
– ازش پرسیدی؟
– نه؛ و فکر نمیکنم بتونم بپرسم