توضیحات
همه چیز به فنا رفته
کتاب همه چیز به فنا رفته نوشته مارک منسن است که با ترجمه محمد خلعتبری و فاطمه بلدی منتشر شده. این کتاب توانست انقلاب بزرگی در کتابهای موفقیت در دنیا به وجود بیاورد. زبان طنز و روان کتاب از ویژگیهای خاص این کتاب است.
اگر به تغییر و دگرگونی فکر میکنید و در میان انبوه خبرهای تلخ، به منبعی برای الهام و شادی نیاز دارید. اگر به کمک فکری و یا فلسفهای برای بهتر زیستن نیاز دارید، با مارک منسن در کتاب همه چیز به فنا رفته، همراه شوید.
کتابهای مارک منسن، با ترکیبی از جهانیبینی و مهارت نویسندگیاش او را در فهرست پرفروشترین نویسندگان نیویورکتایمز، قرار داد.
درباره کتاب
رایان هالیدی، نویسنده و کارآفرین آمریکایی، در توصیف کتاب همه چیز به فنا رفته گفته است: «دنیای ما در عصر حاضر، آشفته به نظر میرسد اما این دلیل نمیشود که شما نیز جزئی از این آشفتگی باشید. کتاب مارک منسن، فراخوانی است برای جذب نیرو تا به سوی ساخت دنیایی بهتر پیشروی کنیم. و برای این منظور، همین کتاب، به تنهایی کفایت میکند.»
مارک منسن در کتاب همه چیز به فنا رفته؛ کتابی درباره امید به بحث درباره چیزهایی میپردازد که در حال نابودی هستند. او از اضطرابها و نگرانیهایی صحبت میکند که در لایه لایه زندگی در عصر حاضر نفوذ کرده و ما هیچ راه گریزی از آن نداریم. او با رویکرد متفاوتی در مورد موضوعاتی همچون درد، امید، شادی و موفقیت صبحت میکند و تعریف متفاوتتر و چالشبرانگیزتری از آنها ارائه میدهد. زبان طنز و طبع شوخ مارک منسون در ارائه اطلاعات و شرح و بسط موضوعی، از دیگر ویژگیهای آثار اوست.
منسن در کتاب همه چیز به فنا رفته صرفا به بیان نظرات و تأملات خودش بسنده نمیکند و به تفکرات و نظرات افراد بزرگ و صاحباندیشهای همچون نیچه، کانت، افلاطون و… نیز توجه دارد. او در تلاش است. بهجای پاسخ دهی به سوالهایی که مدتهاست گوشه ذهن انسانِ معاصر جا خوش کرد و برای آن جوابی نمییابد. پرسشهای بهتری مطرح کند تا دستآخر، خودمان به پاسخ مناسب برسیم.
گفتنی است این کتاب با عنوانهای دیگری مانند اوضاع خیلی خراب است نیز در ایران ترجمه و منتشر شده است.
بخشی از کتاب همه چیز به فنا رفته
همهچیز با یک سردرد شروع شد.
«الیوت» مردی موفق و مدیر اجرایی یک شرکت بزرگ بود. همکاران و همسایگانش او را دوست داشتند. او همسر، پدر و دوستی مهربان و خوشاخلاق بود که تعطیلاتش را لب ساحل میگذراند.
البته همیشه سردرد داشت. نه از آن سردردهایی که با خوردن مسکّن خوب شوند. بلکه بهقدری شدید که انگار مغزش را متلاشی میکردند. مثل این بود که کسی با مشت به پشت حدقهٔ چشمهایش بکوبد.
الیوت برای بهبود سردردهایش مصرف دارو، کم کردن استرس زندگی و سخت نگرفتن مشکلات را امتحان کرد. ولی سردردها ادامه پیدا کردند و حتی بدتر نیز شدند. مدتی بعد بهقدری اوضاع وخیم شد که شبها نمیتوانست بخوابد و در طول روز هم نمیتوانست کار کند.
درنهایت به پزشک مراجعه کرد. پزشک او را معاینه کرد. و پس از انجام یکسری آزمایش، خبر بد را به اطلاع او رساند. او در لوب فرونتال مغزش یک تومور دارد. «میبینی؟ آن لکهٔ خاکستری را میگویم. خیلی هم بزرگ است، به اندازهٔ یک توپ بیسبال است.»
الیوت
تومور را جراحی کردند و الیوت به خانه و محل کارش، نزد خانواده و دوستانش بازگشت. همهچیز خوب بهنظر میرسید.
ناگهان اوضاع بههم ریخت. او در انجام کارهایش دچار مشکل شد. رسیدگی به کارهایی که قبلاً برایش آسان بودند، حالا نیازمند ساعتها تمرکز و تلاش بود. تصمیماتی ساده مانند انتخاب رنگ خودکار، ساعتها ذهنش را مشغول میکردند. کارهای ساده را اشتباه انجام میداد و برای چند هفته آنها را به همان حالت رها میکرد. برنامهریزیهایش افتضاح شدبود، جلسات کاری را فراموش میکرد و هیچ کاری را بهموقع تحویل نمیداد.
اوایل، همکارانش به دلیل شرایط سختی که پشت سر گذاشت، از سر دلسوزی، کارهای او را انجام میدادند. زیرا میدانستند همین اواخر توموری را که به اندازهٔ یک سبد میوه بود، از سر او خارج کردند. اما پس از مدتی، انجام کارهای الیوت و بهانههای او برایشان طاقتفرسا و غیرمنطقی شد. «در جلسه با سرمایهگذار شرکت، غیبت کردی تا بروی منگنه بخری؟ شوخی میکنی الیوت؟ پیش خودت چه فکری میکردی؟»
بعد از ماهها خرابکاری و شرکت نکردن در جلسات، حقیقت دیگر غیرقابلانکار بود. الیوت در آن عمل چیزی بیشتر از یک تومور را از دست داد، چیزی که از دید همکارانش، باعث شد خسارت مالی فراوانی به شرکت وارد شود. الیوت اخراج شد