توضیحات
سم هستم بفرمایید
کتاب سم هستم بفرمایید، ارتباطی فوری با هرکسی که به دنبال یک رمان عاشقانه احساسی بزرگ است، برقرار می کند.
اگر شانس دومی برای خداحافظی داشته باشید چه می کنید؟ کتاب حاضر، رمانی پر از شخصیت های مختلف، درد دل اولین عشق و از دست دادن آن، به علاوه لمس جادو می باشد. اثری زیبا از داستین تائو، نویسنده آمریکایی با اصالت ویتنامی است که جزو پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز و آمازون نیز می باشد.
داستین تائو به آرامی غم، حسرت و لحظههای صادقانه زیبایی را که از عشق اول به جا میماند را در هم آمیخته. هر اشکی که با خواندن این کتاب بریزید ارزشش را دارد. کتاب شما با سم تماس گرفته اید داستانی عاشقانه و دردناک با چاشنی جادو است که خط به خط داستانش اشکتان را در میآورد!
درباره کتاب
در کتاب سم هستم بفرمایید، جولی هفده ساله آینده خود را کاملاً برنامه ریزی کرده است. او تصمیم دارد وقتی به سن 18 سالگی رسید با سم ازدواج کند، از شهر کوچکشان نقل مکان کند، به دانشگاه برود و زندگی جدیدی با او بسازد. سم رویای نوازندگی در سر دارد و جولی رویای نویسندگی. آیندهای هیجان انگیز که در داستانها میبینیم…
اما دست سرنوشت در حادثهای کاملاً تلخ و دردناک سم را از جولی برای همیشه میگیرد. آیا همه چیز همیشگی است؟ جولی دلشکسته در مراسم خاکسپاری سم شرکت نمی کند، تمام وسایلش را دور میاندازد و به هر کاری دست میزند تا سم را برای همیشه فراموش کند. اما ناگهان پیامی صوتی که سم برای جولی گذاشته بود تمام خاطرات آن دو را زنده میکند.
جولی که از شنیدن صدای او به شدت غمگین میشود، فقط برای شنیدن صدای او، حتی برای یکبار دیگر هم که شده با تلفن سم تماس میگیرد. به طرز عجیبی سم جواب میدهد!! چطور ممکن است؟! کتاب سم هستم بفرمایید یک رمان عاشقانه فوق العاده زیبا و دلنشین است که ماجرای عاشقانه و پر فراز و نشیبی از سم و جولی رو بیان می کند…
بخشی از متن کتاب
توی خواب صدای سم را میشنوم که در شکاف های مغزم رخنه میکند. «کجایی جولی… چرا پیدات نمیکنم؟» لامپی بالای سرم سوسو میکند. زیر نور ملایمی در محاصره تاریکی ایستاده ام. دوروبرم چیزی نمیبینم جز وزوز لامپ بالای سرم. چیزی نمیشنوم، چمدانی کنارم است. وقتی مه دور کفش هایم می پیچد میفهمم باز دارم خواب میبینم. بخشی از وجودم میخواهد بیدار شود. بخش دیگرش کنجکاوست که ببیند آخر ماجرا عوض میشود یا نه.
و بعد طبق معمول گوشی ام زنگ میخورد. جیب هایم را میگردم؛ ولی چیزی در آنها نیست. نمی دانم گوشی ام کجاست. چطور باید جوابش را بدهم؟ گوشی یکریز زنگ میخورد، نمیدانم صدایش از کجا می آید. دست میکشم به زمین شاید افتاد باشد. کجاست؟ وقت زیادی ندارم؟ ناگهان نور شدیدی از دل تاریکی می تابد. سوز می آید و قلبم از جا کنده می شود. سر بزنگاه بلند میشوم و چراغ عقب ماشین، فوران دود از لوله اگزوز و شبح محو کامیونی را می بینم.
مات و مبهوت تماشا میکنم و گلویم میگیرد دقیقا میدانم کجا میرود. باید قبل از کامیون برسم آنجا. قبل از اینکه کار از کار بگذرد باید سم را گیر بیاورم. دنبال چراغ عقب، در دل تاریکی میدوم و چمدان را رها میکنم. کامیون زیادی سریع حرکت می کند. هیچ وقت به موقع نمیرسم. بعد چشمم به چیزی می افتد. طنابی به پشت کامیون بسته شد فوری آن را می چسبم و محکم نگهش میدارم. سیم گیتاره! با تمام قدرت سیم را میکشم و جای پایم را روی زمین محکم میکنم.