توضیحات
ریسیدن سپیده دم
کتاب ریسیدن سپیده دم (کتاب اول) از مجموعهٔ «خون ستارگان» است؛ مجموعهای که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد. این کتاب حاوی یک رمان فانتزی برای نوجوانان و دربارهٔ دختر جوانی است که خودش را یک پسر جا میزند تا برای دستیافتن به نقش خیاط امپراتور رقابت کند. او سفری را آغاز میکند تا سه لباس جادویی از خورشید، ماه و ستارهها بدوزد. این دختر «مایا تامارین» نام دارد. او میداند اگر رازش فاش شود زندگیاش را از دست میدهد، اما این خطر را میپذیرد تا به رؤیای خود دست پیدا کند و خانوادهاش را از بدبختی نجات دهد. در این میان، یک مشکل وجود دارد. این رمان را بخوانید تا مشکل شخصیت و سرانجام آن را بدانید.
بخشی از کتاب ریسیدن سپیده دم
«ز شیطانی که به شکل سِندو درآمده بود، فاصله گرفتم و آنقدر به عقب رفتم که به دیواره برخورد کردم. سنگها آرنجهایم را ساییدند و من به پایین نگاه کردم. دریاچهٔ پادوان آن پایین بود، آبهایش هنوز با خشونت به برج میکوبیدند. سقوط بدی بود، اما اگر به صخرهها نمیخوردم، شاید زنده میماندم.
شیطان خندید. «مایای کوچولو، تنها و گمشده. فکر کردی خونوادهات دوباره کنار همهان؟» ریشخندی زد. «دخترهٔ احمق. خیلی آسون گول خوردی. بقیه معمولاً سختتر میجنگیدن.»
لبم را گاز گرفتم و جلوی هقهقم را گرفتم. خیلی دلم میخواست که خانوادهام دوباره کنار هم باشند و از همین هم علیه من استفاده کرده بود. «از کجا اینقدر اطلاعات راجع به من داری؟»
شیطان با همان صدای گوشخراش گفت: «من همهچی رو میدونم، مایا. تو میخوای بهترین خیاط این سرزمین بشی. میخوای افسونگرت دوستت داشته باشه. میخوای چیزی که از خونوادهات مونده رو نجات بدی… دوباره شادی پدرت و راه رفتن برادرت رو ببینی.» چشمان سرخش در مقابلم برق میزدند. «خب، نمیتونی همهچی رو با هم داشته باشی؛ اما خودت این رو میدونی، مگه نه؟ وقتی برادرهای بزرگت مردن، این رو فهمیدی. همهٔ اون شبهایی که آرزو میکردی و دعا میکردی که دوباره ببینیشون.» پنجهاش را بالا برد. «بذار من آرزوت رو برآورده کنم.»
درست قبل از اینکه بپرد، شیرجه زدم و چیزی نمانده بود آسیبی به من برساند.
خون به سرم هجوم آورد. خنجر ادان پشتم برق میزد و خیلی از پلکان سنگی منتهی به بالای برج دور نبود. باعجله به سمتش دویدم، آن را از غلافش درآوردم و با بیشترین سرعتی که میتوانستم از پلهها بالا رفتم. نمیدانستم که شیطان چه بود، اما از آزمون قلهٔ بارانساز یاد گرفته بودم که نباید اجازه دهم ترس بر من غلبه کند. اگر اجازه میدادم، میباختم. باز هم به سمت بالا دویدم.»