توضیحات
محبوس
جلد سوم خانهی سایهها
خانه ی سایه ها
همیشه برنده است
پاپی، دَش، آزومی و دیلان ممکن است توانسته باشند به بیرون از خانه ی سایه ها راه پیدا کنند، امّا زمین های گرداگردِ خانه، خودشان کابوسی جدید هستند. کسی که قبلاً فکر می کردند دوست شان است، حالا در پیِ شکار آنهاست و اکنون که آنها موجود سایه ای را بیدار کرده اند، دیگر هیچ جا برای شان امن نیست.
اگر بخواهند جان به در ببرند، باید یک بار و برای همیشه سر در آورند که خانه از آنها چه می خواهد و اینکه چه چیزی یا چه کسی را باید جا بگذارند تا بتوانند فرار کنند… یا اینکه خطرِ ماندنِ ابدی در آنجا را به جان بخرند.
درباره کتاب خانه سایه ها (جلد سوم، محبوس)
رمان خانه سایه ها (جلد سوم، محبوس) در ۴۳ فصل نوشته شده است.
شخصیتهای اصلی رمان خانه سایه ها «دش»، «ديلان»، «پاپی»، «ماركوس» و «آزومی» هستند که وارد خانهای ترسناک و روحزده میشوند. دش و پاپی و آزومی که موفق میشوند از خانه فرار کنند و به محوطهٔ بیرونی بروند اما خانه آنها را رها نکرده است. مرگ به شکل ترسناکی به دنبال بچهها است.
بخشی از کتاب خانهی سایهها- محبوس- جلد سوم
«آزومی که هنوز احساس تهوع داشت، چشمهایش را به هم زد، ولی بلافاصله حس کرد دیگر خبری از موها روی صورتش نیست. با دقت لبهایش را لیسید. موهای آبی هم یک حقهٔ دیگر بوده ـ عمارت یا همان موجودِ سایهای داشت سر به سرش میگذاشت. ـ شاید هم افکار خودش این کار را میکردند…
آزومی پرید جلو و دستانش را انداخت دورِ پاپی و او را از نقطهای که بدنِ خواهرش افتاده بود کنار کشید. با لکنت و تشویش گفت: «موریکوئه، اون برگشته.» ولی وقتی به آن قسمت سبزهها اشاره کرد، کسی آنجا نبود. دید که آن چیزی که باعث افتادنش شده بود، فقط شاخهٔ بلندِ درختی بود که نور آفتاب رنگش را برده بود.
احساس کرد پوستش یخ کرده.
آزومی گفت: «این شاخه اونجا نبود، خواهرم اونجا بود. پای منو گرفت. قسم میخورم! میخواست منو بکشه…»
پاپی گفت: «اون واقعی نبوده.»
دَش گفت: «هیسس، آهسته صحبت کنین.» بعد هم به حاشیهٔ جنگل، پشتِ سرِ آزومی نگاه کرد. مارکوس جایی میان آن درختها، در نقطهای که هیولا او را پرتاب کرد بود، افتادبود. «ممکنه هنوز دنبالمون باشه.»
آزومی صورتش را با دست پوشاند تا اشکهایش دیده نشود و گفت: «من… من متأسفم… اون منو حسابی ترسوند.»
پاپی آهی کشید و گفت: «مطمئنم که همینطوره، ولی واقعی نبوده.» بعد دستی به پشتِ آزومی کشید و ادامه داد: «ما باید قوی باشیم. نذار این خونه به ذهنت نفوذ کنه.»
دیگه دیره
آزومی گفت: «برای این کار خیلی دیره، نمیدونم چطور از فکرم بیرونش کنم.»
دَش گفت: «از حالا به بعد باید به هم نزدیکتر بمونیم. اگر یکی از ما پاش بلغزه یا زمین بخوره یا حتی چیزِ عجیبی ببینه، باید به بقیه خبر بده. خیلی هم فوری. ما نمیتونیم اجازه بدیم این خونه، ما رو از هم جدا کنه.»
آزومی بینیاش را پاک کرد و گفت: «قبوله.»
پاپی در حالی که به جنگل چشم دوخت بود و گوشش را تیز کرد بود. گفت: «اگه هنوز دنبالمون بود صداشو میشنیدیم دیگه، مگه نه؟ صدای خُرد شدن شاخ و برگ و اینجور چیزا؟»
دَش گفت: «مگر اینکه بازم تغییرِ شکل داد باشه و حالا شکل یه نفر دیگه باشه.»
هر سه نفر با نگاه تردید به هم نگاه کردند. آزومی حس کرد پوستش مورمور شد. امّا او میتوانست به آنها اعتماد کند، مگر نه؟ آنها فقط چند ثانیه از دیدِ او خارج شد بودند. وقت کافی وجود نداشت که…
پاپی جلو آمد و گفت: «بذار چشماتو ببینم.»»